چند روز گذشته
سلام دختر خوشگلم ،دختر نازم ، دختر ماهم ، عزیز دل مامان و بابا میدونی ماچقد دوست داریم؟؟؟از بس دوست دارم ک حد و اندازه نداره و نمیتونم بگم ک چقد دوست دارم !!!!
تازه معنای مادر شدن رو میفهمم تازه فهمیدم ک مادرای ما چقدر برامون زحمت کشیدن چقدر مارو دوست دارن چقدر ما براشون ارزش داریم و اینکه هر کاری واس ما حاضرن انجام بدن تا ما هیچ لطمه ای از نظر روحی و جسمی نخوریم بخاطر ما هرکاری باشه حاضرن انجام بدن حتی اگه اشتباه باشه
دخترم چجوری باید زحتای مادرجونتو جبران کنیم یعنی من میتونم ی زره از عشقشو جبران کنم؟؟؟ بابایی جون هم میگه هیچ جور نمیتونم جبران کنیم مگه اینکه هرروز بهشون سر بزنیم و تو خوشحالیمون شریکشون کنیم تا اونا هم از خوشحالی ما ذوق کنن ... انشا... هیچ فرزندی دل پدر و مادرشو نشکنه...
دخترم خستت کردم با این حرفا ، انشا ... من مادر خوبی واس تو باشم تو هم دختر خوبی واس من ؛مطمعنم هر دو تامون از هم راضی هستیم
حال و احوال من
دخترم این چند روز کمر درد دارم نمیتونم سرپا بمونم سریع سمت چپ کمرم میگیره و زودی میشینم پیاده روی هم خیلی کم ، کمرم زود درد میگیره تمام کارای خونه رو بابا جون انجام میدهو شوخی شوخی ب من میگه تو هرسال بچه بیار چون خیلی بهت خوش میگذره ...
ولی تمام این دردها قابل تحملن بجز ندیدن تو ، ک خیلی سخته هرروز ک میگذره دلتنگی من هم بیشتر میشه و همبشه به این فکر میکنم ک تو چ شکلی هستی؛؛ اخلاق و رفتارت شبیه کیه؟؟؟ وای دخترم باز هم اینا هیچکدوم مهم نیستن مهم سلامتیته ک مهمترین چیزه
دخترم چند وقته خیلی خوابتو میبینم هرشب خوابتو میبینم خیلی خوشگلی خیلیییییییییییییییی
دخترم این چند روز خیلی استرس دارم و همیشه نگرانم ؛ نگرانم ک نکنه یکی از عزیزامو از دست بدم نگرانم ک نکنه یبار بابایی یا ... رو از دست بدم از بس این فکرا منو آزار میده ک شبا نمیتونم بخوابم و با چشمای پر از گریه میخوابم
از روزی میترسم ک خانواده 3 نفره ما 2 نفره بشه و یکی؛ یکی دیگه رو تنها بزاره ک حاضرم واس اینکه همچین اتفاقی نیافته هر کاری کنم دخترم اینقد ب این چیزا فکر میکنم ک خیلی حساس شدم روزی چند بار زنگ میزنم ب بابایی تا ببینم حالش چطوره و کلی بهش سفارش میکنم و اگه یبار جواب منو نده از نگرانی میمیرم ........
دخترم باز ناراحتت کردم امیدوارم با دیدن تو زود این فکرا از سرم بپره و فقط ب تو برسم عزیییییییییییییییییزم
راستی دخترم 3 ؛ 4 روز پیش ساک لوازمتو بستم تا آماده بشم واس ورود دختر نازم........ازه چند روز پیش بابا جونی اولین مای بیبی شمارو خرید ک کلی باهم ذوق کردیم
راستی امروز هم موهامو رنگ کردم
رفتن ب سونوگرافی در 35 هفتگی آریسا جون
دخترم چند روز پیش رفتم سونو قرار بود بابا جونیت هم ببرم ولی متاسفانه دکتر اجازه نداد و بابا جونی خیلی غصه خورد دلم براش سوخت ولی در عوض من تورو دیدم ماشا... کلی بزرگ شدی سرت پایین بود ستون فقراتت تو پهلوی سمت چپ و دستو پاهای کوچولوت هم پهلوی سمت راستم الان دیگه هر وقت لگد بزنی متوجه میشم کدوم قسمت از بدن کوچولوت هست ونت هم ماشا... 2700 گرم بود ک دکتر گفت دخترت ماشا... درشته فدای دختر نازم بشم
چک اپ 35 هفته پیش دکتر نوروزی
دخترم دیروز رفتم دکتر ک سونو رو نشون بدم وزنم 73kg و فشارمم رو 10G بود
روز زایمان رو زد 8 مهر ولی گفت ک ممکنه زایمان زود رس داشته باشم بخاطر اینکه عمل سرکلاژ انجام دادم باید آمادگیشو داشته باشم ولی گفت من از 4 مهر تا مدتی نیستم عملتو یکی از همکارام انجام میده خانم دکتر زبردست؛ ولی وقتی ب بابا جونی گفتم بابا گفت کلا دیگه بیام پیش ی دکتر دیگه ک با بیمارستان نزدیک خونمون قرارداد داره من قبلا قرار بود ی بیمارستان دورتر برم ک بابایی از اول مخالف بود بخاطر دوری راه من هم ب دلایلی مخالف بیمارستان نزدیک خونمون بودم و دوست نداشتم دکترمو عوض کنم ولی الان با توجه ب این شرایط قبول کردم ک بیام بیمارستانی ک بابایی میگه بیمارستان شفا ی شهر خودمون
امروز هم زنگ زدم مطب دکتر علیدوست و نوبت گرفتم ؛ دکتر خیلی خیلی خوبیه ک دکتر خاله تهمینه هم بود و ستایش جونی مارو بدنیا آورد
راستی دخترم دیروز صدای قلب کوچولوت رو گوش دادم و ضبط کردم ک با هزار شوق و ذوق ب بابایی نشون بدم ولی متاسفانه نمیدونم چرا ضبط نشده بود ک باز خورد تو ذوق بابا جون
خب دخترم اتفاقای این چند روز رو ب اطلاع سرکار خانم رسوندم پس فعلا خدا نگهدار خیلی خیلی خیلی دوست دارم