تولد بابایی و گردش های بهاری
سلام به دختر نازو قشنگم ، آریسای مهربونم
دخترم امروز سه شنبه ، ۱۲ هم خرداد سال ۹۴ و شما ۸ ماه و ۱۴ روزته و اولین بهار زندگیت رو به خوشی و با گردش های متعدد همچنان پشت سر میزاری
هشتم خرداد تولد بابایی که روز جمعه بود ، که قرار بود پنج شنبه برای بابایی جشن بگیریم ولی متاسفانه بعضی از مهمونامون کار داشتن و نمیتونستن بیان به خاطر همین جشن ما کنسل شد و شاید چند روز دیگه برگزار کنیم ... ولی همون شب پنج شنبه من و شما کادومون رو دادیم من واس بابا کیف پول خریدم ، بابایی مبارکت باشه
و میرسیم به کادوی شما به بابایی ، شب وقتی داشتیم میخوابیدیم تو خیلی شیطون شده بودی و یبار گفتی آببه ، من به بابایی گفتم که شنیدی؟، بابایی گفت نه
بعد من بهت گفتم آریسا چی میشه الان که تولد بابایی هس بگی بابا ، و بابایی رو خوشحال کنی که به یک دقیقه هم نکشید و شما گفتی بابا ، و چند بار گفتی بابا بابا بابا ...
وااااااااای منو بابایی اینقد ذق کردیم که نگووووو من که داشتم بال در می آوردم از خوشحالی و دس بردار هم نبودی کلی گفتی بابا و انگاری متوجه میشدی ما ذوق میکنیم تو میگفتی بابا ما ذوق میکردیم و تو هم مارو نگاه میکردی و لبخند میزدی و تو دوباره میگفتی بابا
خب اینم کادوی شما به بابایی ، ممنونم دختر گلم
خب جمعه که روز تولد بابایی بود ما از طرف مهد کودک داداش امیر علی و داداش امیر ارسلان دعوت شدیم به دهکده ی ساحلی انزلی و خیلی خیلی خوش گذشت ، بابا مامانا مسابقه ی طناب کشی و باد کردن بادکنک داشتن که خیلی خوش گذشت... بعد از ناهار ، رفتیم لب دریا باد بادک بازی ، شن بازی کردیم ، و کلی عکس گرفتیم و خیلی خوش گذشت
و جادر از همین جا از پرسنل مهدکودک نیکو تشکر کنم ، واقعا خیلی خوش گذشت دستتون درد نکنه
ساعت ۴ با اومدن بارون جشن هم تموم شد و حرکت کردیم به سمت اردبیل و چند روز اردبیل موندیم و شما خیلی خیلی دختر خانومی بودی ، هوای اردبیل یکم سرد بود و خیلی هوا باد داشت ، وقتی ناهار شنبه رفتیم بیرون خیلی خیلی باد میومد و من همیشه نگران تو بودم که یبار باد دختر منو نبره ،
و خلاصه باد یه شاخه خیلی بزرگ رو از درخت جدا کرد و دقیقا افتاد جلو پای داداش امیر علی و داداش خیلی خیلی ترسیده بود و گریه میکرد و تا آخرین روزی که اردبیل بودیم داداش امیر علی میترسید و گریه میکرد و حتی اون روز یه درخت خیلی بزرگ از ریشه در اومد و افتاد ... درست جلوی چشممون ... ، همه داشتن فیلم میگرفتن
منم خیلی ترسیده بود و زود فرار کردیم من که فک میکردم الان همه ی درختا میافتن روی ما .... البته فقط شنبه هوای اردبیل اینجوری بود روزای بعد خوب شد
یک شنبه رفتیم سرعین اردبیل ، و من برای اولین بار رفتم آبدرمانی و واقعا عالی بود خیلی راضیم ، از این به بعد باید بیشتر برم آب درمانی ،،، و تو هم یکم بزرگتر شی میبرمت ، و داخل سرعین کلی برات خرید کردم و یدونه مایو خوشگل هم برات خریدم
روز دو شنبه هم برگشتیم و موقع برگشت از گردنه ی حیران اومدیم ، و تو راه توقف کردیم و رفتیم سورتمه سوااااااری که خیلی دوست دارم سورتمه رو ، سورتمه ی حیران عالی بود و متاسفانه عکاس ، عکس مارو ننداخت موقعی که نوبت منو بابایی رسید واس دوربینش مشکل پیش اومد و ما عکس نکرفتیم ولی شوهر خاله و داداش امیر علی عکس انداختن و منظره ی عکسش عالی بود ، این هم از حیران
ساعت هشت هم رسیدیم منزل ، اول رفتیم مامان عزیز رو رسوندیم خونه و بعد رفتیم پیش بابا حاجی و عزیز جون ، ک خیلی دلشون برای تو تنگ شده بود و همین جا سفر به اتمام رسید
کارای جدید
و کارای جدیدی که میکنی ، از ۲۸ م اردیبهشت بای بای میکنی و همچنان دس دسی میکنی ، و از خیلی وقته شاید از ۵ ماهگی کله میزدی که من یادم رفته بود بنویسم و الان حدود یک هفته س که حالت ۴ دست و پا وامیسی ، و نزدیکه یک ماهه که به سمت جلو حرکت میکنی و قبلا وقتی چیزی جلوت میزاشتم قلت میزدی از پشت به روی شکم و از شکم به پشت و ..... همین طور ادامه میدادی تا به چیز دلخواهت برسی همه تعجب میکردن که تو اینجوری حرکت میکنی و میگفتن تابحال ندیدن که بچه ای اینجوری حرکت کنه
ولی الان دیگه به سمت جلو میری ...
راستی 14 م خرداد هم تولد داداش امیر علی هس که ما براش وسایل شن بازی خریدیم و تحویل دادیم مبارکت باشه داداشی
و 7 م خرداد تولد عموسیروس و 10 م خرداد هم تولد زن عمو منیژه بود که به احتمال زیاد تولد هر بابایی و عمو و زن عمو رو با هم برگزار میکنیم
خب دخترم یه عالمه عکس از من به امانت داری که بعدا برات میزارم ، امتحانات پایان ترمم شروع شده ، شاید دیگه نتونم وبلاگتو آپ کنم ولی بعد از اتمام امتحانات قول میدم که عکساتو بزارم ، میبوسمت عزیزم خیلی خیلی خیلی دوست دارم