۴۶ روز گی تا ۶۱ روز
سلام دخترم ، دختر قشنگم دختر نازم ، دختر ملوسم ، دخترم ماهم
تو یکی یدونه مامانی ، تو در دونه ی مامانی ، تو نازدونه ی مامانی ، تو یدونه ای ، تو آریسای ناز منی ، مامانی من خیلی دوست دارم فدات بشم خیلی زیاد
دخترم الان ک دارم مینویسم شما ۶۱ روزته و ماشا... روز ب روز داری نازتر و قشنگتر میشی عزیزم
دخترم تو این چند روز اتفاقات زیادی افتاد که مهمترینش ماجرای واکسنت بود ولی بریم ادامه ی مطلب
دخترم امروز جمعه س و چهارشنبه بود که بابا جون واس کار رفت اردبیل و قرار بود چند روز بمونه و برای اینکه از تو دور میمونه خیلی ناراحت بود تو ک عین خیالت نبود و دوری بابایی رو متوجه نمیشدی فدات شم،ولی بابایی خیلی ناراحتی میکرد عزیزم ، صبح چهارشنبه ک داشت میرفت کلی باهات حرف زدو خداحافظی کرد چون برای اولین بار ک برای ی مدت نسبتا طولانی ازت دور میموند ولی خلاصه رفت
ماجرای واکسن زدن در روز ۵ شنبه
عزیزم دیروز صبح به همراه مامان عزیز شما رو بردیم مرکز بهداشت و به ۲ تا رون قشنگت سوزن زدن چقد جیغ زدی خوشگلم دلم برات ضعف رفت ولی زود بهت قطره استامینفن دادن و زود خوب شدی و دیگه گریه نکردی
و منو شما اومدیم خونه و مامان عزیز رفت خونه روستایی ، عزیز جون بهم زنگ زد که ناهار برم پیششون و تنها نمونم ولی چون پنج شنبه ها همه خونه ی عزیز جون هستن و شلوغ میشه نمیخواستم شمارو اونجا ببرم ، گفتم خونه بمونم و تو خوبه خوب استراحت کنی
خلاصه اومدیم خونه و رو جای سوزنت یخ گذاشتم ، کلی برام خندیدی و باهام بازی کردی ، بعد خوابیدی منم مشغول غذا خوردن شدم ک یهو شروع کردی به جیغ زدن و گریه های وحشتناک که من خیلی ترسیدم ، باید بهت قطره استامینفن میدادم ولی متاسفانه نداشتم زنگ زدم ب داداش سهیل برام بگیره بیاره ولی متاسفانه داداشی رفته بود روستا ونبود
زنگ زدم ب عزیز جون و بهش گفتم ،خوشبختانه عمو سیروس اونجا بود
و اومد دنبالم ، تو گریه های شدید میکردی و منم همراه تو گریه میکرد و اشک میریختم عمو سیروس از دیدن من کلی تعجب کرد ولی چیزی نگفت و رفت داروخونه برات قطره گرفت و رفتیم خونه ی عزیز جون ، اونا با دیدن من کلی تعجب کردن ک چه اتفاقی برات افتاده ، فک کردن حتما تب شدید کردی ولی من گفتم که نه فقط گریه ی خیلی شدید میکنی معلومه ک خیلی درد داری
عزیز جون اینا کلی برام خندیدن ، ی چیزی بهم گفتن ک غصه ام گرفت ،گفتن خودتو واس بچه پیر نکن اول به خودت برس ، بچه بزرگ بشه تو روت نگاه میکنه میگه تو مگه برام چیکار کردی
دخترممطمئنم هیچ وقت همچین حرفی بهم نمیزنی و لیاقت شکامو داری عزیزم ، من عاشقتم عزیزم تو دختر گل منی
خب خلاصه قطره تو بهت دادیم و یکم آروم شدی ولی باز تو خواب ناله میزدی دخترم تو خواب بغض میکردی غصه میخوردی عزیزم
ولی غروب حدودا ساعت ۸ کاملا خوب شدی و کلی با بچه ها بازی کردی
بابا جون هم زنگ زد ک ساعت ۱۰،۱۱ میرسه کارش زود تموم شده بود عزیزم
و ما تا ساعت ۹ منزل عزیز جون موندیم و از اونجایی که خونه ی عزیز جون و خونه مامان عزیز اینا کنار همه با کمک داداش سهیل رفتیم خونه ی مامان عزیز و ماجرارو برای مامان عزیز تعریف کردم و مامان عزیز هم همون حرفای تکراری زد
خلاصه ساعت ۱۰/۳۰ بابا جون اومد و کلی بغلت کردو بوست کرد خیلی دلش برات تنگ شده بود
شب خونه ی مامان عزیز موندیم و امروز هم بودیم و غروب اومدیم خونه
آتلیه
دخترم نشد ۵ شنبه ببرمت آتلیه ولی شنبه یعنی فردا میریم آتلیه واس دومین ماهگردت بوس بوس
مشغولیت های من
دخترم این چندروزه خیلی سرم شلوغه حتی فرصت سر خاروندن هم ندارم از یک طرف دانشگاه و درس از یک طرف کارای تو ، واز یک طرف رسیدگی به کارای خونه ک هیچوقت تموم نمیشه هرچقدر خونه مرتب کنم باز نا مرتبه ، ماشا... تو این شرایط تایم خوابم هم زیاد شده وخیلی میخوابم دیگه چیزی به دی ماه نمونده که موقعه امتحاناتمه و از الان استرسم شروع شده خدا خودش کمکم کنه تا این ترم هم به خوبی و خوشی بگذره
تنهایی من
دخترم خیلی بده که کسی تو شهر خودش احساس تنهایی کنه و من دقیقا همین احساسو دارم چون اینجا جز خانواده ی بابا جون کسی رو ندارم منظورم اعضای خانواده ی خودمه مثلا خاله ها ، یدونه مامان عزیزی داشتیم ک اون هم رفته پیش خاله سمیه، چون پرستار خاله سمیه کار بد کرده و خاله گفت دیگه نیاد سر کار و مامان عزیز رفت پیش بچه ها بمونه و من تنها شدم دیگه و خیلی احساس تنهایی میکنم
ای کاش حداقل یکی از خاله هات پبشم بودن ولی متاسفانه نیستن ، حداقل تو زود بزرگ شو جای همه رو برام پر کن .... مامانی خیلی دوست دارم عزیزم
راستی دیروز به مناسبت دومین ماهگردت عمه جون برات دستکش خرید و زن عمو افسانه هم برات کلاه خرید و آجی نازنین هم برات سنجاق سر خرید دستشون درد نکنه خب حالا نوبت عکساس
و این عکس کلاهی که زن عمو زحمتشو کشید
و این هم عکس دستکشت ک عمه جون زحمت کشیدن