دخترم آریسا زمینی شد هوراااااااااااااااااااااااااااا
سلام دختر ناز من ، دختر خوشگل من ، دختر زیبای من ، پرنسسم ،دلیل زندگیم، نفسم فلبم عشقم معنای زندگیم تولدت مبااااااااااااااااااااااااارک
آریسای من شما صبح روز شنبه ساعت 4صبح بخاطر پاره شدن کیسه ی آبم ؛ راهی بیمارستان شفا شدیم هم خوشحال بودم هم استرس داشتم... خلاصه رفتیم خانم پرستار گفت دخملیت واس بدنیا اومدن عجله داره راستش خوشحال شدم ولی یکم میترسیدم
من رفتم تو اتاق تا حاضر بشم باباییت هم رفت پرونده تشکیل بده وقتی تو اتاق بودم یکی از خدماتیها برام ی کاغذ تا شده آورده بود گفت شوهرت داده، بازش کردم ی نامه ی قشنگ نوشته بود ک کلی آرومم کرد و درد کم شد؛ میدونی تو نامه چی نوشته بود؟؟؟
خوشگلم یه دختر خوشگل مثل خودت برام بیار دوست دارم
این نامه تو این لحظه خیلی ب دلم نشست؛ و اگه بدونه چجوری تونستم نامه رو حفظ کنم!!!
از ساعت 6 دردم شروع شد و ساعت 8 دکترم اومد و من ساعت 9/30 دقیقه رفتم اتاق عمل و بیهوشی کمر ب پایین رو انتخاب کردم و ساعت 9/45 دقیقه قشنگترین صدارو شنیدم ک گریه ی شما بود بعد از اینکه شمارو تمیز کردن آوردنت ومن دیدمت بوسمت کردم خیلی خیلی خیلی خوشگل بودی
بعد شما رو بردن تا ب بابایی نشون بدن،حدود 1 ربع بعد منو هم ب بخش بردن ، تو راهرو بابایی منتظرم بود و خیلی خوشحل بود ب بابا جونی گکفتم آریسا جون رو دیدی؟بابایی گفت آره دیدم و خیلی خوشحال بود و ازت عکس گرفته بود و ب من نشون داد وای دخترم چقد خوشگلوناز بودی خیلی
بعد 2 تا مادر جونیتو دیدم ک خیلی خوشحال بودن....
رفتم تو اتاقم منو گذاشتن رو تختم و توهم بغلم بودی... وچقد این لحظه قشنگ بود
از بعدظهر دردم شروع شد خیلی...
و تو هم زیاد شیر نمیخوردی و فقط میخوابیدی بزور بیدارت مییکردم تا شیر بخوری ولی متاسفانه نمیخوردی و کلی پرستار از بخش نوزادان اومن تا شیر دادن و بهت یاد بدم ولی تو اصلا بیدار نمیشدی ...
عمه جونی روزی اول خیلی زحمت کشید از صبح پیشم موند تا غروب
خاله سمیه هم ظهر مرخصی گرفت اومد پیشم و 1 ؛ 2 ساعت پیشم موندو خاله تهمینه هم ی سر اومد و چند اسباب کشی داشت زود رفت
ولی از تو خیلی خوشش اومد و گفت ک چقدر شما نازو قشنگی ...
مامان جونی و عمه جونی غروب با اومدن زن عمو افسانه رفتن ... زن عمو افسانه خیلی خیلی زحمت کشید خیلی زیاد ایشا... عروسی داداش سهیل جبران کنیم عزیزم
شب هم زن عمو فاطی زحمت کشید اومد و سارا رو نزاشتن بیا بالا و سارا جونی کلی گریه کرده بود
و بعد زن عمو منیژه اومد و کلی تورو بوس کرد ازت تعریف کرد
صبح امروز تمرین کردم ک بلند بشم ولی خیلی درد داشتم در حد خیلی زیاد... ولی خب خلاصه موفق شدیم ک بتونم راه بریم
حدود ساعت 1 اومدبم خونه وقتی داشتیم راه میومدیم بابایی دستم گرفته بود و از لمس دستش فهمیدم ک چقد نگرانمه چون دستش در حد زیاد میلرزید آخی بابایی مهربون ما بوس بوس
امروز مادر جون باوقارت اومد خونه ی ما و کلی قربو صدقه ات رفت و ب من گفت مگه چقدر تو آینه ب خودت نگاه کردی ک اینقد آریسا جونی شبیه تو شده....